سِیر طبیعی سیری چند؟

ساخت وبلاگ

 

 

سِیر طبیعی سیری چند؟

پارسال در اولین خرید برای قرنطینه در کنار مواد غذایی و مواد ضد عفونی کننده ای که درست و حسابی هم یافت نشد؛ یک گلدان نرگس هم خریدیم که اگر زندگی بشر داشت تمام‌ میشد و ما هم جز نژاد برتر نبودیم که زنده بمانیم و در زمره صد نفر آخری باشیم که قرار است در پناهگاه ها روزگار سر کنیم و لابد از پس طوفان های عظیم شن و برف و قحطی و نابودی حیات، راهی به آینده و افق روشن باز کنیم؛ در نهایت آخرین تصویرمان شامل یک پنجره با نرگسی مقابلش هم باشد. البته که این ها اغراق بود و امیدوارتر بودیم و ته دلم همیشه انقراض را نتیجه ی جنگ میبینم تا انتخاب طبیعی و البته اینکه چرا جنگ را طبیعی نمیدانم هم شاید جای سوال باشد. 
وقتی شروع کردم این را بنویسم، همه ی فکر و ذکرم نرگس بود البته و اینکه چرا به این جاهای باریک کشیده شد، حتما نتیجه ی غلظت کرونا و نبود روزهای بدون جنگ برای بشر است که ته تهش در گل و بلبل ترین حالت زندگی هم بدانی یک گوشه ی دیگر دنیا زندگی چقدر معنای متفاوت تری دارد. حالا چه شد که اصلا خواستم از آن نرگس یاد کنم؟ چند ماهی بعد از خریدش، نرگس ها شروع کردند به مسابقه ی کی زودتر از بین میره و من که یکی از درام های بزرگ زندگیم، بی عرضگی در پرورش گل و گیاه است؛ باز برگشتم به نقطه ای که بیا، خوبت شد؟ زدی یک گل دیگر را کشتی. و مثل همیشه که به دنبال نوش داروی بعد از مرگ سهرابم، شروع کردم به کنکاش اینکه چرا دارند به زوال میروند و آخرش به این رسیدم که گلدانشان کوچک است و خاکشان کهنه و با خریدن خاک و گلدان بزرگتر و افتادن به جان ریشه هایشان که سر از هم گسستگی نداشتن و در بابش میشود یک رساله نوشت، آنها را که به قضاوت خودم بیشتر لایق حیات میدیدم، به گلدان جدید منتقل کردم. چند وقتی هم پیگیرشان بودم و وقتی هیچ نشانی از شکوفایی ندیدم و مسابقه ی به قهقرا برویم همچنان ادامه داشت، از ساقه بریدمشان به سان این فیلم ها که میزنند حیوان زخمی را هلاک میکنند که درد نکشد. و البته که آن لحظه نمیدانستم نرگس بیشتر زخمی است یا قلب من از یک شکست دیگر. در نهایت هم برای فراموشی نرگس ها، در گلدان کذایی ریحان کاشتم که شد اولین پروژه ی شکست نخورده ی روزگار که البته آن را هم مدیون نظارت غیر حضوری برادر جان بودم. ریحان ها هنوز هم هستند، با شروع پاییز و زمستان گویی مثل یک عکس در همان آخرین وضعیت تکاپو منجمد شده اند اما سرپا هستند و همین باعث شد به رسیدگی و آب دادنشان ادامه بدهم که حتمن وقتی بهار بشود باز از حالت عکس به فیلم تغییر وضعیت میدهند. هفته ی پیش در شرف یکی از همین آب دادن ها بودم که جوانه های نرگس از خاک بیرون زده را دیدم و تمام آن غم بزرگ چگونه از دست دادنشان از جلوی چشمم عبور کرد با این تفاوت که نتیجه گیری از وضعیت "این یکی را هم کشتم" به "داشت طبیعتش را طی میکرد" یک گردش صد و هشتاد درجه ی گیرا کرد. و در همین گردش گیرا بود که یک نیم نگاهی هم به سر تا پای قضاوت های خودم از خودم انداختم. درست است که همچنان معتقدم آدمی ابزاری به جز قضاوت ندارد برای پیشبرد ولی همچنان هم معتقدم ما میخواهیم همه آنچه را که در اختیارمان هست، با اندکی از آگاهی از همه ی ماجرا جلو ببریم و این یعنی برای منصف بودن نباید فراموش کنیم که حجم آنچه که نمیدانیم، چقدر بیشتر است از آنچه که میدانیم و میبینیم و از بابتش رای صادر میکنیم. یک روز اگر فقط همین چند خط را برای همیشه درک کنم، از فردای آن روز چقدر زندگی به کامم شیرین بشود و چقدر خودم را کمتر به دار مکافات های خود ساخته بیاویزم.

به سیریوس، تو شاید ندانی اما برایم مثل آن ویرگولی میمانی که وقتی با صدای بلند در خودم فریاد میکشم: «بخشش لازم نیست اعدامم بکنید»، می آیی و جای میگیری از پس بخشش تا ایهام را از ذهن درمانده ام برانی...

نوشته شده در سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹ساعت 20:45 توسط میم.| |


آدم های بی هندزفیری!...
ما را در سایت آدم های بی هندزفیری! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : quietworld بازدید : 116 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 22:08