بین این سه سال، امسال از همه اش بیشتر شبیه عیده اینجا... دست کم شباش خود عیده... این شبیه بودنش هم خوبه هم بد ولی، خوبه چون اگه بهونه ای داری که به خاطرش میتونی حول حالنا بخونی ینی که زندگی جریان داره... بدیش اما در دلتنگ تر کردن آدمه... اونقدر که نخوای از ایران خبر بگیری و ببینی کی کجاست تا نشینی فکر کنی که اگه الان بینشون بودی چطوری بود... اکتفا میکنی به همون پیغام بابا که جات بیشتر از همیشه خالیه... اکتفا میکنی به عکس برادرت و با خودت فکر میکنی سه سال مگه چقدر طولانیه که موهای برادرتو اینقدر تونسته سفید کنه... یاد مامان میوفتی که برای هر تار سفید موهاتون غصه خورد و تو بهش خندیدی... حالا چی شده که موهای سفید برادرت که همیشه مطمئن بودی کلی بهش میاد اشکتو در میاره؟ آدمی وقت خدافظیِ، وسط اون آغوش های محکم و رها نشدنی، یه تیکه از وجودت طرف مقابلشو غرق میکنه تو خودش، میفرسته اش اون ته ته های مجودش... یه روزی، اون تیکه ها میجوشن و میان رو... مثل اون روز که تیکه ای که از مامان گذاشته بودم تو خودم، داشت غصه ی سفید شدن موهای برادرم رو میخورد...
به سیریوس، مثل بازتاب درخت و آسمون و ابر در آب، من در زلال چشمان تو گیراترم...
آدم های بی هندزفیری!...
برچسب : نویسنده : quietworld بازدید : 163