امولسیونی در من.

ساخت وبلاگ
از دید من هرفصلی زمان مناسب برای انجام یک سری از کارهاست... مثلن زمستون زمان مناسب چایی ریختن و زیر پتوی بافتنی مچاله شدن و کتاب خوندن و چایی خوردنه... این ترکیب هیچ موقع دیگه ای از کمال برخوردار نیست... مثل پاییز که فصل راه رفتن و عکس گرفتن و دست در دست یار دادنه (بعله آن موقع که یار نبود، پاییز پریشانی بود و بس..)... یا تابستون که فصل زدن تو دل جنگله... چادر زدن و آتیش روشن کردن و شبو روز کردن... بهار اما فصل زایشه! بعله زایش! زایش مفزی... ینی اگه کل سال چشمه ی نوشتنم خشکیده باشه، با بهار جوونه میزنه از نو... بدیش اما اینه که اینقدر حجوم افکار زیاد میشه که باید کل روز صدای مغزتو ضبط کنی اگه میخوای از پس همه اش بربیای... بعد ولی وقتی یکجا ساکن میشی که بنویسیشون، پر میکشن میرن... 

 

بین این سه سال، امسال از همه اش بیشتر شبیه عیده اینجا... دست کم شباش خود عیده... این شبیه بودنش هم خوبه هم بد ولی، خوبه چون اگه بهونه ای داری که به خاطرش میتونی حول حالنا بخونی ینی که زندگی جریان داره... بدیش اما در دلتنگ تر کردن آدمه... اونقدر که نخوای از ایران خبر بگیری و ببینی کی کجاست تا نشینی فکر کنی که اگه الان بینشون بودی چطوری بود... اکتفا میکنی به همون پیغام بابا که جات بیشتر از همیشه خالیه... اکتفا میکنی به عکس برادرت و با خودت فکر میکنی سه سال مگه چقدر طولانیه که موهای برادرتو اینقدر تونسته سفید کنه... یاد مامان میوفتی که برای هر تار سفید موهاتون غصه خورد و تو بهش خندیدی... حالا چی شده که موهای سفید برادرت که همیشه مطمئن بودی کلی بهش میاد اشکتو در میاره؟ آدمی وقت خدافظیِ، وسط اون آغوش های محکم و رها نشدنی، یه تیکه از وجودت طرف مقابلشو غرق میکنه تو خودش، میفرسته اش اون ته ته های مجودش... یه روزی، اون تیکه ها میجوشن و میان رو... مثل اون روز که تیکه ای که از مامان گذاشته بودم تو خودم، داشت غصه ی سفید شدن موهای برادرم رو میخورد... 

 

 

به سیریوس، مثل بازتاب درخت و آسمون و ابر در آب، من در زلال چشمان تو گیراترم... 

 

 

آدم های بی هندزفیری!...
ما را در سایت آدم های بی هندزفیری! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : quietworld بازدید : 158 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 2:39