سال اول فقط اصرار داشتم هرطور شده خودم را به کلیسا برسانم تا هاله لویا خوانی هایشان را ببینم که یادگاری من بود از فیلم زنان کوچک، آنجا که الیزابت (بتی) پیانوی خاک خورده ی دختر مرده ی پیرمرد همسایه را به نوازشی مفتخر میکند.
سال اول، این ها از دست دادم و البته از شب یلدا و نوروز هم چیزی نفهمیدم الا هفت سین سرسری و هول هولکی پهن کردنمان و البته زار زدن در ساعات ابتدایی سال جدید شمسی که حتا از دستم در رفته کدامش بود؟ سال های بعدی هم البته با افت و خیز یا گذر کردن از کنار همه ی این رویداد ها بود یا دست و پا زدن برای وصل شدن به ماجرا... آخرش هم نه اتصالی و نه اتکایی.
یک جور دوراهی شده همه ی اینها. انگار که هنوز نمیدادم باید حل بشوم در این دوگانگی و دوبار سال نو تبریک بگویم یا چی؟ یکبارش طوری که همه ی اطرافیانم درکش میکنند و من اما هرچه در کودکی و نوجوانی ام میگردم دنبالش نیست و یکبارش نمیفهمم کی آمد و کی رفت و اما چشم که میبندم زنده است در تمام سلول هایم و قاطی دی ان ای ام شده است. حالا کنار تمام این برخورد های و رویارویی های ذهنم، وقتی ورق میزنم روزگار دوست و آشنای در وطن را، دوگانگی هایم بیشتر میشود! هویتم گم و گور تر...
به سیریوس، تو که باشی، من نیازی به هیچ میسلتویی* ندارم برای بوسیدنت...
*mistletoe
آدم های بی هندزفیری!...
برچسب : نویسنده : quietworld بازدید : 176